• پنجشنبه / ۱۵ خرداد ۱۴۰۴
  • دسته‌بندی: ادبی
  • کد خبر: 2024020701736

دخترکم! بهار همیشه آغاز نیست…

دخترکم! بهار همیشه آغاز نیست…

دخترکم…
روزی خواهد رسید، درست در واپسین دقایق مانده به تحویل سال،
که وقتی از تو می‌پرسم چرا خود را برای بهار مهیا نمی‌کنی،
با نگاهی ژرف و آرام، تنها یک پرسش بر لبانت نقش می‌بندد:
«آماده شوم، اما برای چه؟»

و من…
نمی‌دانم در آن لحظه، پاسخی در چنته خواهم داشت یا نه!
پرسشی‌ست که همچون خاری در دل،
سال‌هاست با من مانده و هنوز نیز، رهایم نکرده؛
پرسشی بی‌پاسخ، نه فقط برای من، بلکه برای هر دل‌اندیشی در این جهان.

بارها هنگام عبور از کنار حیوانات،
در نگاهشان خیره شده‌ام و با خود اندیشیده‌ام:
در ذهن‌شان چه می‌گذرد؟ چه سودایی در دل دارند؟
پس از آن‌که غذایی یافتند، آیا چیزی فراتر در انتظارشان هست؟
آیا آن‌ها هم گذر زمان را درمی‌یابند؟
می‌دانند که لحظه‌ها، آرام و بی‌صدا،
آنان را به سوی زوال و مرگ می‌رانند؟

چه کسی می‌تواند ثابت کند
که آن سگ بی‌پناهِ کنج خیابان،
هیچ درکی از زمان ندارد؟
وقتی علم، هنوز در یافتن پاسخ درنگ می‌کند،
شاید باید بپذیریم که ادراک او از زمان،
صرفاً با ما متفاوت است، نه کمتر.

و اگر درکش با ما یکی نیست،
پس چگونه با اطمینان بگوییم که ما درست‌تر می‌اندیشیم؟
شاید این، دلیل حسادت پنهان من به آن‌هاست؛
اگر نگران فردا نیستند،
نیازی هم به فرار از آینده ندارند؛
نه پناه می‌برند به سیگار و گوشت عید و موسیقی دورهمی‌ها،
نه خود را در سراب امیدهای واهی گم می‌کنند.

فراری در کار نیست!
هر موجودی که از خویشتن می‌گریزد،
دیر یا زود در دام بی‌پایان ناامیدی می‌افتد.
و انسانی که غرق در ناامیدی‌ست،
نه تنها برای خودش، بلکه برای جهان نیز بار می‌شود.

حیوانات، شاید ترس را بشناسند، اندوه را نیز؛
اما شادی و لبخند…
چنان در وجودشان کم‌رنگ است
که گویی از ابتدا در آن‌ها کاشته نشده بود.
اما اگر ما لبخند را نمی‌بینیم،
آیا می‌توان گفت که وجود ندارد؟

و خدا…
تنها اوست که پاسخ همه‌ی این رازها را در دل دارد.

و باز برگردیم به نوروز…
که هر سال، با سبدی پُر از پرسش‌های بی‌جواب،
به خانه‌ی ما سر می‌زند…

نویسنده: پویان جهان‌فضا

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

اخبار پربازدید